یلدا

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    سلام ، بیا دامنه رفاقتمون رو گسترده کنیم ، یعنی چی . یعنی اینکه مثل یه رفیق تو دغدغه هام ببینمت ، تو حال بدیام ، تو دلگیریام . منفعت من برای تو چیه ؟ هیچ .مگه نه اینکه تو کیف میکنی که همچون منی رو تو دم و دستگات ببینی که معترفه به اینکه کسی رو نداره جز تو ؟ میدونم شاید مصنوعی به نظر بیام ، ولی واقعا کسی رو ندارم جز تو .اخیرا فکر میکردم کسی رو جز خودم ندارم برای همین تمام تکیه ام به خودم بود ، ولی حالا خیلی خسته ام یه موجودیت محکمتر میخوام، یکی که توانا باشه ، منو بدوش بکشه به راحتی . مسئولیتمو میپذیری ؟ مسئولیت کسی که هیچ منفعتی برات نداره و حتی بی صبر و غرغرو و همه چیزو خراب کن هم هست . بیا امتحان کنیم همو ، شاید از منم اونی که تو خواستی در اومد . قدر نشناس نیستم . بذار همو امتحان کنیم... یلدا +  دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲  | یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 14:07

    تا بدستت می دهم اقلیم دلبوی گل می بارد از این پاره گللرزه ای می افکند در جان منشوق تو ای از تو گفتن گل شدنبا تو روشن با تو گویا می شومهم صدا با نبض گلها می شوممی شکوفم با حضورت یک بهارسینه ام دریای گفتن بی قراراز غم و حیرانیم راهی بدهبر سکوت سینه ام آهی بدهپ ن : فور می +  جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲  | یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 14:07

    حس میکنم بعد از این همه سال ، معنی این شعر سهراب رو میفهمم . توی تجربه ی بی بدلیل هفته آخر چهل سالگی : ای میان سخن های سبز نجومی !برگ انجیر ظلمتعفت سبز را می رساندسینه آب در حسرت عکس یک باغمی سوزد.سیب روزانهدر دهان طعم یک وهم دارد.ای هراس قدیم !در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند.امشبدست هایم از شاخه اساطیریمیوه می چینند.امشبهر درختی به اندازه ترس من برگ دارد.جرات حرف در هرم دیدار حل شد.ای سر آغاز های ملون!چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.من هنوزموهبت های مجهول شب راخواب می بینم.من هنوزتشنه آب های مشبکهستم.دگمه های لباسمرنگ اوراد اعصار جادوست.در علف زار پیش از شیوع تکلمآخرین جشن جسمانی ما بپا بود.من در این جشن موسیقی اختران رااز درون سفالینه ها می شنیدمو نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.ای قدیمی ترین عکس نرگس در آیینه حزن !جذبه تو مرا همچنان برد.- تا هوای تکامل ؟- شاید.در تب حرف ، آب بصیرت بنوشیم.زیر ارث پراکنده شبشرم پاک روایت روان است:در زمان های پیش از طلوع هجاهامحشری از همه زندگان بود.از میان تمام حریفانفک من از غرور تکلم ترک خورد.بعدمن که تا زانودر خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودمدست و رو در تماشای اشکال شستم.بعد ، در فصل دیگر ،کفش های من از لفظ شبنمتر شد.بعد، وقتی که بالای سنگی نشستمهجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.بعد دیدم که از موسم دست هایمذات هر شاخه پرهیز می کرد.ای شب ارتجالی !دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود.پشت دیوار یک خواب سنگینیک پرنده از انس ظلمت می آمددستمال مرا برد.اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.خون من میزبان رقیق فضا شد.نبض من در میان عناصر شنا کرد.ای شب ...نه ، چه می گویم،آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه .سمت انگشت من با صفا شد.پ ن: ت یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 37 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 14:07

    به توصیه حمید دارم باهات حرف میزنم . گویا تو لطیفتر و حساس تر از اینی که حال بد منو ببینی و بی محلی کنی که فقط مثل عقده ای ها بخوای قدرت و حکمتت رو به رُخم بکشی . صبح تمام بی ایمانیم رو به دار آویختم و اومدم سوره ی نور رو باز کردم ، همش تهدید ، همش گوش کشیدن ، همش خط و نشون .این واقعا حرفای تویه یا دستکاریش کردن . پس بیخیال روش های مرسوم بذار با دل خودم برات بنویسم .یادته وقتی گری رو به من دادی ، یادته زردی گرفت ، یادته کلاب فوت شد ، یادته از دو روزگی تا یازده ماهگی پاش تو گچ و آتل بود . یادته به دندون کشیدمش ؟ مگه نه اینکه تو مهربونتری از من با گرشا ؟ بیا بگیر سهم من مال تو فقط خوبش کن . اگه انقدر مهربونی ، بیا میسپرمش دست مهربون تو . اخه بابا من بدبخت فقط هارت و پورتمه تووم خالیه . انقدر شرایط رو پیچیده نکن . منم غلط کنم دیگه تز و آنتی تز بدم اصلا هر چی تو بگی خوبه ؟ من دیگه خفه خونم . ناله و گریه ام نمیکنم چون دادمش دست خودت . بیا و با من دوست باش . من غلط کردم تمام عمرم . بیا تو بامرام باش . رفاقت کن . دمت گرم. یا من اسمه دواه و ذکره شفا...برای تو که نمیشناسمت ولی بهت مربوطم .پ ن: تو باید از جنس خدای حلاج‌باشی، از جنس خدای مشتاق . نه از جنس خدای شیخ های سخت که از تو یک بت اخمالود غاضب ساخته اند . تو لطیفی ، تو رئوفی، تو زلالی ، تو کریمی ، تو میبخشی بی حساب ، تو میباری بی منت یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 4:31

    اینجاییم تو خونه، توی محیط امن و آروم همیشگی . چقدر اینجا رو دوست دارم . گرشا چقدر عمیق خوابیده ، نه ترسی از دکترها و پرستارها داره نه استرس آمپول و شربت .

    خدایا مرسی که برگشتیم خونه . مرسی که دوباره به شرایط استیبل نزدیک شدیم . مرسی که آرومیم ، تمیزیم و نگرانی های شدید نداریم.

    یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 4:31

    گاها برام پیش میاد سلسله اتفاقات اطرافم منو به سمت خاصی هدایت میکنن. روزهای استیصال بیمارستان و حال غریب روحیم منو به حسی از جنس اعتقاد دینی نزدیک کرد. ایمان نه به مفهوم پیچیده و کاملش ، همین دست آویختن به نیروی الهی . توجه کردن به موجودیتی به نام خدا و متوسل شدن به قدرت و رحمتش.توی همون روزها به خاطر شب بیداری و بیکاری و بیحوصلگی ناخوداگاه خوردم به فیلم یوزارسیف و عشق زلیخای نابینا و شفا گرفتنش و کشف خدا و احساس خاص زلیخا به معبودش. خوردم به خوندن ناخوداگاه دعای کمیل و یادآوری حرم امام رضا تو دوران دانشجویی . خیلی وقته بی تعصب به دین نگاه میکنم و برام مفهوم معناداری نیست . ولی امروز که شهریار زنگ زد و گفت حرم امام رضام برای گرشا زیاد دعا کردم ناخودآگاه زدم زیر گریه .نمیدونم یه حس فطریه یا نتیجه تربیت مذهبی که همه مون تو کودکی اجبارا تو مسیرش بودیم و قطعا رگه هایی تو وجودمون بجا گذاشته . دارم مزه مزه اش میکنم و کنج مغزم وول میخوره که یه جوری این پروژه رو خاکبرداری کنم و تو معرفت اینجای عمرم یه جور دیگه بهش نگاه کنم . یه جور دلی ، برای خودم . یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 4:31

    امروز تو مسیر جذاب کتابخونه یه دوست پیدا کردم

    به قدری زیبا و پر ابهت بود که جرات کردم رفتم جلو

    بغلش کردم، بهش دست کشیدم ، گریه کردم

    بعدم بوسیدمش و برگشتم خونه ...

    یه درخت تنومند پاییزی بود .

    پ ن : چه روز بینظیری .

    یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 20:21

    گرشا جانم فکر کنم شش ، هفت سالم بود که با تب شدید و راش پوستی و تشخیص های تجربی عزیزبانو فهمیدیم مخملک گرفتم ، صبح من و عزیز راه افتادیم سمت بیمارستان کودکان سرور ‌‌‌که حالا فکر کنم اسمش دکتر شیخ شده باشه ، اونموقع که نه اسنپ بود و نه ما تلفن داشتیم و نه اینترنت و گوشی که مسیر بیمارستان رو گوگل کنی ، با اتوبوس و تاکسی با بدن تبدار دستمو به چادر مشکی عزیز گرفتم و شدت بی حالیم اونقدر زیاد بود که نمیفهمیدم چطور بدن کوچولوم رو جابجا میکنم فقط یادمه که خسته بودم اونقدر خسته که هر جا به مغزم میرسید میشتم، رو جدول ، رو پله ، رو هر چی . یادمه هوا برعکس الان گرم بود ، رفتیم و رفتیم اونقدر به نظرم زمان زیاد گذشت که ظهر شد و من و عزیز از هر کی پرسیدیم یه جواب گرفتیم . آخر سر به یه بیمارستان دیگه رسیدیم که سرور نبود .۹ نمیدونم چرا پذیرش نکردن و گفتن برید همون سرور . باز راه افتادیم با عزیز جفتمون خسته و گرسنه و گرمازده ، زدم زیر گریه که دیگه نمیام و برگردیم خونه . نمیدونم عزیز هم چقدر خسته شده بود که بلاخره راضی شد برگردیم خونه و فردا بریم بیمارستان. وقتی رسیدیم خونه راش پوستی رفته بود و تبم قطع شده بود ، از فرداش هم مخملک نبود که نبود . من تو همون مسیر بیمارستان خوب شدم ! و علم دهنش از تعجب باز موند و برای من شد خاطره . بعدها برای بعضیا تعریف میکردم که من تا حالا ابله مرغون و اوریون نگرفتم فقط یه بار مخملک گرفتم که اونم تو مسیر بیمارستان خوب شد ‌‌. امشب که راه افتادیم ببرمت بیمارستان مفید و همش نق میزدی که نمیخوام و نمیام و به زور آماده ت کردم اصلا یاد اون موقع نبودم، ولی همینکه پیچیدیم تو همت و لاستیکم پنچر شد و با بدبختی دنده عقب همت رو اومدیم بیرون و همه جا بسته است و زاپاسمونم که یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 20:21

    اینو برای توی وحشی مینویسم که خطرناک ترین دوست این روزامی : ونکومایسین ، با گری من یه کم مهربون باش . انقدر این بچه رو اذیت نکن .... به قول خودش پلییییز .پ ن : با خودم فکر میکردم ای بابا دارم تحمل میکنم که ، اونقدام سخت نیست که همه به رووم میارن . امروز که چشمم تو آینه به صورتم افتاد دیدم عهههه چقدر صورتم کوچیک و لاغر و سرخ شده . یه جورایی شوکه شدم بهش گفتم چی شدی دختر؟ پ ن: ساعت پنج صبح روی نیمکت با چشای اشک آلود روبروی آزمایشگاه اورژانس هر چی نشستم تمرکز کردم که یه خالق واحد منطقی بتراشم و دست بدامنش بشم ... نه که نشدا، با تمام وجود میخواستم یه قدرت عظیم تاثیرگذار مهربون پشتم باشه ، ولی باز قسمت بدبینی که آفریدی ( اگه کار خودت باشم) زل زد تو چشام که مگه میشه ؟ نیست ... نیست ... نیست .ولی رفیق عزیزی دارم که به اون و دعاهاش اعتقاد دارم . فعلا داره جور توسل منو خالصانه بدوش میکشه . مرسی رفیق .مرسی یلدا...
    ما را در سایت یلدا دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bahramiematina بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 20:21